ويحک! اي قبه‌ي زمرد رنگ

شاعر : اوحدي مراغه اي

که ز جانم همي زدايي زنگويحک! اي قبه‌ي زمرد رنگ
کس نداند که: از چو لوني تو؟کارگاه تر از کوني تو
به تو گويي حوالتست اين هابودنيها ز تست و آيينها
که چو فرزين همير وي چپ و راستباده‌اي گر نخورده‌اي ز کجاست؟
هم ز شوقيست، تا شدي قايمدر تو اين گردش چنين دايم
روشي داري و روانت هستمينمايد که نطق و جانت هست
رو، که از صد گلت يکي نشکفتگر چه دانا به عمر پيرت گفت
يا چه چيزي که هيچ رنگت نيست؟در چه کاري که خود درنگت نيست؟
وهم درياي زيبقت خواندديده آب معلقت خواند
هم به کوه تو گرگ در گلههم به دشت تو گاو در غله
دور از انبوه و ازدحامي توفارغ از فقر و احتشامي تو
باغ پر ميوه، دشت پر لالهتو و آن اختران چون ژاله
روشت را غرض همين و همانجوهرت را عرض زمين و زمان
تيره و روشن و نر و مادهچار عنصر ز گردشت زاده
نفست از شهوت خصام عريتنت از خرق و التيام بري
اعتدال مزاج پنجم توگشته مبني دوام انجم تو
خبر از آسودگي نداري هيچرخ در آسودگي نداري هيچ
خواهش خود به کس نگويي راستميکني در جهان اثر بيخواست
هيچ دانا ز غورت آگه نيستکسي از سر دورت آگه نيست
سر نداري، که آيي اندر دامدر نداري، که آيمت بر بام
که در آغوششان کشيدي تنگچيستند اين بتان رنگارنگ؟
گوهر تاجشان جهان افروزرخشان دلپذير و جان افروز
افسر و تاج خالد و باقيفرقشان را برسم بختاقي
بنکاهند هيچ و سوزندهدايم اين شمع‌ها فروزنده
وز بهارش گلي ربوده نشدسبزه‌ي اين چمن دروده نشد
خوش خرامنده خانه در خانهنو عروسان کهنه کاشانه
هر نگه کردني و بازاريدر سر هر کرشمه‌شان کاري
چست و چابک خيال بازاننداندرين خيمه کار سازانند
مهره پيدا و حقه پوشيدههمه کم گوي و پر نيوشيده
چشمشان گشته مست بيخوابيدر شبستان چرخ دولابي
راهب آسا هميشه در سيرندهمه چشم چراغ اين ديرند
متوجه به حضرت احديمتنفر ز نقشهاي ردي
رب خود را به ديده‌ي «لا ريب»ديده اندر پس کريوه‌ي غيب
همه جوينده‌ي اله خودندسر بسر جان و تن به تن خردند
مدد سايه‌ي خدا باشندگر چه از داد و ده جدا باشند